آلوده

نکرت

آلوده

نکرت

ژولیده

ژولـیـده رخـت کـرده بـرون از ره دیـنم


ای وای بـه من گر رخ تو شانه ببینم



در صومـعه از من بربودی دل و دین را


هـیـهـات اگـرت بـر در مـیـخـانه ببینم







شان نزول نوشت : تو مشاعره به کمبود ژ برخوردیم . دست ب کار شدیم


جراید نوشت : بدون شرح

سور هفت بیتی


چــو آیــد در بســاطــم قافیـه جــور


دلم خواهد رفیـقــان را دهــم سـور



چنان سوری که حتی چشم میران


نــدیــدسـت و نـبـینــد وسـعـت آن



به مــنــبــر مطــربان را تــار و تنبور


به سـاغـر سـاقـیـان را مـی ز انگور



بـــرون آرم ز دل فــــریـــاد یــــاری


دهــــم انــبـــوه دیــوان یـــادگــاری



ولــی دســت قــضــا جــیبم بُریده


تـــمـــام سـکـــه هــا از آن سُریده



از آن رو در بـــســاط آهــی نـدارم


کـه بــهــر دوستــان جشنی گذارم



به جایش هفت بیتی دل شکسته


کــنــم تــقــدیــم یـاران خـجـسـتـه



   



نا امید شدم نوشت : شعرمو واسه پسر عموم که رشته اش ادبیات بود خوندم . کلی ایراد وزنی و اینا ازم گرفت .  فهمیدم که خیلی شعر گفتن و اینا سخته . اما من کوتاه نمیام .  به جای مثنویه نکروی اسم شعرارو میزارم هفت بیتی های نکرتی . اینطوری دیگه اصل مثنویو اینا زیر سوال نمیره


دلتنگ نامه : قبول! نبودنت را باور میکنم . سلام دنیای ساکت تنهایی


خنده نامه : بچه ها توی کلاس داشتند سر و صدا می کردند که ناظم میاد تو با عصبانیت می گه: اینجا طویله است؟
یکی از بچه ها می گه: نه آقا اشتباهی اومدید!


مد شد نوشت : این روزا مد شده همه فخر فروشی میکنند . فخر فروشی نباشه واسه شام یه سیب زمینی بزرگ گذاشتم آبپز شه  .


هنگ کردم نوشت : چه بر سر وبلاگ آذرکده آمده؟همچنین وبلاگ زیــــبا 

ادامه مطلب نوشت : یه عکسه . حوصله داشتین ببینیدش

ادامه مطلب ...

افسار گسسته


میگن شیطون به هر کَس میزنه گول
چه دانـا و چـه بـیـنـا و شَـل و شول


مـو خـود خـواهُـم بـرایُـم افـکـنـه دام


به فرمونش رَوُم چون گوسفند , رام



نــدونُـم ایـن چــه بـخـتـیـه مــو دارُم


بــه مــو گـویـه بــرو , کـاریـت ندارُم



دلا از چـه تـو ایـنقد خار و خَس بی؟


بَــرِ ابــلیس کـارِت بـی گُـسَس بی!



بَــریـد از مـو به سـوی خـالِقُم پِـیـک


دگــر ابـلـیـس کِـی سـرداده لبـیـک؟



الا ای خــــالــــق دانــــای اســــرار


نـــدانـی نَـکرَتَت بُگسَسته افســار؟



بــه آغـوشش بـگـیـر و سـر نهانـش


ز افــکــار پــلــیــدش وا نــهــانــش



بار اولم بود نوشت :اولین مثنویه عمرمو سرودم 

لهجه دار بود؟ نوشت : لهجه حاکم بر متن از تاثیرات مطالعه اخیر اشعار بابا طاهر بود

وزنش مشکل داره نوشت : خودم میدونم

اسم دیوانم خوبه ؟ نوشت : مثنوی نکروی

کمال همنشین در من اثر کرد نوشت : با تشکر از امید عزیز , کوروش عزیز , حمید عزیز , قوی سپید عزیز و بانو مهستی عزیز که سروده های زیباشان ما را مشوق شد و استارت زدیم 


 دلتنگ نامه : پیش هم بودن اگر دیروز ها لطفی نداشت . . ارزش دیروز را امروز باور میکنم

گشتم . . . بود!!

دیگر نمیگویم گشتم نبود ، نگرد نیست !
صادقانه بگویم …
گشتم ! اتفاقا بود ! فقط مال من نبود !

شما بگردید ! لابد مال شماست !


آهنگه پیشوازم نوشت : بازم تو نیستیو , بی حوصله شدم, گلایه میکنم . . هرلحظه از خودم . .

ز گهواره تا گور دانش بجوی

شیخ در بستر مریضی و رو به مرگ بود. یاران را فراخواند تا فلان کتاب را برای او آورند. مریدان گفتند: شیخا، شما که در زمره‌ی مرگ هستید، کتاب به چه کار آید؟
 شیخ پاسخ داد: فلان چیز در کتاب است که نمی دانم، بدانم و بمیرم بهتر است یا ندانم و بمیرم؟
 یکی از یاران جواب داد: مگر خدا به شما علم لایتنهایی نداده است؟
 چند لحظه سکوت برقرار شد. همه منتظر پاسخ بودند.
 شیخ گفت: تنبل بیشعور اگه نمیخوای از جات بلند شی، زر اضافیم نزن!!!
 یاران می‌خواستند نعره بزنند، ولی شیخ تهدید کرد اگه کسی جیکش در بیاد با پشت دست محکم می‌زنه تو دهنش



نزنیدم نوشت : خب گفتم شاید یه لبخندی رو لباتون بیاد . تازه اینروزا مد هم شده 


گوگل قم : بدون شرح


حافظ

سلام . دوستان . این اداپتور برام بازی دراورده بود و روشن نمیشد. بالاخره بعد از 2 روز خماری. عزممو جزم کردم و مهندس بازی در آوردم درستش کردم .

امروز هم که روز بزرگداشت حافظ جون خودمونه . به نظرم اختصاص 1 روز در سال به حضرت حافظ خیلی کم لطفیه . حد اقل ماهی یه بار باید به احترامش شب شعری چیزی در ایران باب بشه . خداییش ایده باحالیه ها . بگذریم . این روز ها همه از حافظ میگن . منم به اندازه خودم میگم . میخواستم یه غزل که خیلی دوس دارم انتخاب کنم بزارم . دیدم همه غزل هارو دوس دارم . اما چون  پست قبلی در رابطه با جبر و خیار و اینا بود . واسه همین یه بیت شعر از دیوان انتخاب کردم میزارم اینجا . برداشت از شعر به عهده خودتون .


من ز مسجد به خرابات نه خود افتادم...     اینم از عهد ازل حاصل فرجام افتاد...





دل تنگ نامه : کم طاقتی عادت آن روزهایت بود این روزها برای گرفتن خبری از من عجیب صبور شده ای

خیار! نه ببخشید جبر!!

هر روز که میگذره بیشتر بهم ثابت میشه که فهمیدن خیلی سخته . و چه مسخره اس وقتی آدم فکر کنه فهمیده ولی در حقیقت نفهمیده باشه. یه چی بم ثابت نشده که همین ثابت نشدن چیزی خلاف اونو بم ثابت میکنه. خیلی هاتون شاید بدونید . منظورم اختیاره . یا به قول شیوخ : خیــــار!!. امروز تو باشگاه نمیدونم چی شد که بحث به همین مطلب کشیده شد . پسر عموم یه شعر خوند کلی حال کردم . نمیدونم دقیقا کی سروده . ولی فک کنم باباطاهر بوده.


من می خورم و هرکه چو من اهل بود          می خوردن من به نزد او سهل بود

می خوردن من حق ز ازل میدانست          گر می نخورم علم خدا جهل بود


شعر خیلی گویاس و خیلی هم معروف. منظور رو هم خوب می رسونه . تو اینترنت هم پاسخ به این شبهه رو زیاد سرچیدم. اما باز جوابا خودش کلی شبهه ایجاد میکنه.

همین 3 ساعت پیش هم تا فیس بوکو باز کردم رو دیوار یکی از دوستان این شعر رو نوشته بود:


آدم کجا ز میوه ممنوعه چیده بود؟

 ابلیس با خدا به تفاهم رسیده بود


 اثباتش اینکه سجده نمیکرد با غرور،

 روزی که پشت کل ملائک خمیده بود


انسان به هر جهت به معلم نیاز داشت،

 قاتل کسی بود ، که کلاغ آفریده بود


یوسف نه از حیا به زلیخا نظر نداشت ،

 بیچاره تا به حال زلیخا ندیده بود ...


زندان به داد یوسف بی پیرهن رسید،

 او نیز ور نه جامه عصمت دریده بود


این حرفها به قیمت جانم تمام شد...

مانند این غزل که به پایان رسیده بود

مهدی جهاندار   

بیت اولش عجب . . .

یعنی اینا امشب میخواستن منو مطمئن تر کنن؟ . دستشون درد نکنه


لطفا بد آموزی های احتمالی این وبلاگ را نیاموزید


معذرت نوشت : دوستان جواب بعضی کامنتها رو نتونستم بیام وب خودتون بدم . ایشالله فردا

لجن درمانی!

دریاچه ارومیه و لجن درمانی

بقیه عکسا تو ادامه مطلب

ادامه مطلب ...

شکلات شیرین آذرکده

سلام دوستان

لطفا این  پست را بخوانید  ===>  آذرکده


واقعا بعد از انقلاب چقدر تحولات +؟ داشتیم

قالی زندگی

زندگی بافتن یک قالیست . . .

نه همان نقش و نگاری که خودت می خواهی . . .

نقشه را اوست که تعیین کرده!

تو در این بین فقط می بافی. . .

نقشه را خوب ببین

نکند آخر کار . . قالیه زندگی ات را نخرند . . .



نکرت نوشت : دو مصرع آخرو اصلا قبول ندارم